۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

شعری از احمد مطر

رئيس جمهوراز برخي شهرهاي ميهن بازديد كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود:
شكايتهاتان را صادقانه و آشكارا باز گوييد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت:
عالي جناب!
گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟
عالي جناب!
از اين همه
هرگز، هيچ نديدم!
رئيس جمهور
اندوه‌گنانه گفت:
خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
فرزندم!
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي،
به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت،
دوباره رئيس را ديديم،
فرمود :
شكايت‌هاتان را صادقانه و آشكارا باز گوئيد
و از هيچ كس نترسيد،
كه زمانه ديگري است!
هيچ كس شكايتي نكرد،
من برخاستم و فرياد زدم:
شير و گندم چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟
شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي‌بخشد؟
با عرض پوزش، عالي جناب!
دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوست جنابعالي در حال آماده شدن براي برگزاري مراسم مقدس اعتراف در دادگاه مي باشد، لطفا به قاضي مرتضوي و يا معادلش پزشك احمدي مراجعه نماييد.